ღای دریغاღ
بارها با خود میگفتم اگر روزی برسد من صدای تورا نشنوم خواهم مرد،پیش خود می گفتم اگر روزی برسد تورا نبینم زندگی برایم بی معنی خواهد شد. اما با ندیدنت نه مردم و نه طعم زندگیم عوض شد. بارها در خلوت از افریدگارم پرسیدم که خداوندا ،تو چطور موجودی آفریدی که به جز خود چیزی نمی بیند. آره!من با تمام وجودم تورا می پرستیدم اما تو آنقدر خودخواه بودی که حتی حاضر نشدی صدای قلبم را بشنوی. کاش آنقدر به تو وابسته نمی شدم. بارها از تو پیش خدا گلایه کردم وتمام غمهای انباشته شده قلبم را با قطرات اشک از دلم پاک میکردم. نامهربان!آن لحظه بود که با تمام وجودم تو را میخواستم اما نبودی تا اشکهایم را پاک کنی. اما حالا من آن مهربان گذشته نیستم،دلم مثل دل تو چون کوهی از سنگ شده،شاید باور نکنی که قلب من چنان از سنگ شده که رو به خدا می ایستم وبرای اولین بار قلب سنگیت را نفرین میکنم. نامهربان!این را بدان که همیشه نفرین این دل صبورم در کنارت زندگی خواهد کرد تا روزی که دل خدا هم به رحم آید و نفرین های من در تو اثر کند،این را بدان که دیگر به تو هیچ علاقه ای نخواهم داشت...
Design By : RoozGozar.com |